دستِ من و دامنِ آلِ رسول
هر چه جزین است نیرزد به پول
باطلِ مطلق چو ندارد وجود
هر چه جز از حق نکنم من قبول
من نکنم شکر خداوند را
پس رویِ پیش روانِ جهول
واقفِ سّرِ دل وجانِ من است
آن که برون است ز کنهِ عقول
چون بود از تو به اعادت به می
راست چنان کز پیِ هجران وصول
هر که کند از خودیِ خود خروج
کرده بود باز به جنَّت دخول
عشق بود خانه براندازِ عقل
رخت برون بر ز میان تو فضول
عقل به نادان نکند اقتدا
مردِ خدا را نزند راه غول
این چه محال است کجا کی رسد
درحرمِ شاه گدا را نزول
بیش نزاری سخنِ حق مگوی
تا نشنود از تو نفور و ملول
طاقتِ این بار نمی آورند
الّا ثابت قدمانِ حَمول