حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۷۵۹

صخره ای بر راهِ ما بود از خیال

برگرفت آن صخره را از ره جمال

غمزه ای کردند از طرفِ نقاب

عقلِ ما زان غمزه حالی کرد حال

۳

آه از آن شکل و شمایل آه آه

دل ببرد از ما بدان غنج و دلال

دل ز بی صبری چو ذرّه مضطرب

جان به نورالعین در عینِ وصال

عقل از آن زد دست در فتراکِ عشق

تا نصیبی یابد از دورِ کمال

۶

هرگز این دورش نباشد بهره ای

گردِ سر گردد چو دورانِ محال

دل منه بر نسیۀ رای و قیاس

نقد بطلب تا بیابی ارزِ حال

راویان انصاف را چون کرده اند

هم چون کاه آن خر بطلان را در جوال

۹

خلق را چون در ضلالت می برند

وآن نگون ساران نترسند از وبال

هی نزاری چیست این ، دیوانه ای

چشم می دار از دلیری گوش مال