صخره ای بر راهِ ما بود از خیال
برگرفت آن صخره را از ره جمال
غمزه ای کردند از طرفِ نقاب
عقلِ ما زان غمزه حالی کرد حال
۳
آه از آن شکل و شمایل آه آه
دل ببرد از ما بدان غنج و دلال
دل ز بی صبری چو ذرّه مضطرب
جان به نورالعین در عینِ وصال
عقل از آن زد دست در فتراکِ عشق
تا نصیبی یابد از دورِ کمال
۶
هرگز این دورش نباشد بهره ای
گردِ سر گردد چو دورانِ محال
دل منه بر نسیۀ رای و قیاس
نقد بطلب تا بیابی ارزِ حال
راویان انصاف را چون کرده اند
هم چون کاه آن خر بطلان را در جوال
۹
خلق را چون در ضلالت می برند
وآن نگون ساران نترسند از وبال
هی نزاری چیست این ، دیوانه ای
چشم می دار از دلیری گوش مال