حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۷۴۰

دبدبه ای می زنند بر سر بازار عشق

هم سر جان می دهند کیست خریدار عشق

خود نبود آدمی بلکه جمادی بود

هر که به جان و به دل نیست گرفتار عشق

قصه ی آن شیخ پیر کز پی هفتاد سال

خمر بخورد و میان بست به زنار عشق

گر نشنیدی برو باز طلب تا کنند

بر تو به مرموز حل دفتر عطار عشق

زلف چلیپا صفت گر بنماید ز دور

دختر ترسا به رمز صورت اسرار عشق

راست چو آن پیر مست با تو نماید تو را

در نظر خلق فاش بر سر بازار عشق

سر اناالحق نبود در خور هر پنبه بز

لایق حلاج بود مرتبه ی دار عشق

طالب لیلی شدند زمره ی عهد و وفا

بر در مجنون زدند حلقه به مسمار عشق

عاشق دیوانه را می رسد آشفتگی

زان که نیارند کرد عقل و خرد کار عشق

نیست دگر احتمال کار نزاری زار

خاصه نزاری چو او چند کشد بار عشق

بلبل مسکین به درد از گل بد عهد و باز

در سر او خار خار می فکند خار عشق