حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۷۳۷

گر نسبت خرقه نبرد شیخ به صادق

نی شیخ بود زرق فروشیست منافق

و نیز به نسبت ببرد دلق مرقع

سودش نبود گر نبود عاشق صادق

بر خرقه ی تسلیم زن از سوزن اخلاص

یک رقعه ز پرکاله ی ارباب حقایق

گر بشنوی از من سخن و کار بداری

یک نکته ی شایسته ی بایسته ی لایق

با اهل صفا می خور هان تا نخوری می

الا به رخ فرخ اصحاب موافق

یک پرتو نورست چه لیلی و چه مجنون

یک ذره ظهور است چه عذرا و چه وامق

این جا که من و تو سر و دستار حرام است

و آن جا که همه اوست حلال است لواحق

در گردن تو ما و من توست علاقه

گر بر شکنی وارهی از کل علایق

خود واقعه ای نیست دگر جز تو در این راه

از خویش برون آی و برستی ز عوایق

محتاج کسی باش که محتاج نباشد

تقدیر برون است ز تدبیر خلایق

موسی نتوانست درآمد به ره خضر

عاقل نتواند که شود پس رو عاشق

دل سوخته می باش و به خون غرقه نزاری

کمتر نتوان بود درین ره ز شقایق

نعل فرس عشق ز پیشانی خود ساز

بر ذروه ی افلاک زن اوتاد سرادق