حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۷۳۰

برخیز تا کنیم صبوحی هوای باغ

کز فیض ابر گشت منور فضای باغ

خوش وقتِ اهل فیض که بر گردن آورند

هر بامداد رخت سوی تخت جای باغ

در نیفه های غنچه نهادند نافه ها

تا مشک بیز کرد نسیمش هوای باغ

شادی روی آنکه به شادی علی الصباح

بر ما کند گشاده درِ دل گشای باغ

دهقان نگر که گه گه در تاب آفتاب

تا سی سه چار آب برد از برای باغ

الوان نعمتش دهد الحق جزای آنک

خاری به روزگار برآرد ز پای باغ

می نیست آب رز که مسیح است در خواص

انگور چیست مریم دوشیزه زای باغ

دیوار ها بلند چرا برکشیده اند

وز خار تیغ ساخته پرچین های باغ

تا هر زمان به گل نرسد دست ناصواب

از بیم زهر خار مخالف گزای باغ

خوار و خجل بماندی اگر داستان من

بر گوش بگذراندی دستان سرای باغ

آیا نزاریا بودت بخت آنکه باز

با دوستان صبوح کنی در سرای باغ

از بیرجند دورم و چون بی دلان مست

مشتاق بانگ بلبلم و مبتلای باغ