حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۷۲۸

خروس بانگ برآورد و صبح کرد طلوع

صبوح لازم حال است در اصول و فروع

گزیر نیست ز شرب مدام و مادامم

که اهل راز درین شیوه کرده اند شروع

حکیم نیست که گوید نمی خورم باده

به نزد عقل روا نیست عذر نا مسموع

چو بوی می به دماغم رسد دلِ مستم

شود کف افکن از اضطراب چون مصروع

غلام همت آن نیک نفس خوش نفسم

که خاطری متفرق همی کند مجموع

ز درد پا نتوانم ز پای خم برخاست

شدم به حکم حرج فارغ از سجود و رکوع

بیاورید و به پیکار در کشید مرا

که من ز نسخه دیوان فطرتم موضوع

چو مست آمدم از خنب خانه مبدا

مکن ملامتم این جا مگوی نا مشروع

در اعتقاد نزاری خلاف جایز نیست

که گفته اند که با اصل خود کنند رجوع