حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۸۸

مسکین دلِ بی چاره کز دست بشد کارش

در واقعه یی بینم هر روز گرفتارش

توبه نکند هرگز ور نیز کند روزی

شب را ز قضا باشد بشکسته دگر بارش

هر شوخ که پیش آید وز غمزه کند میلی

باید شدنش بر پی بی چارۀ ناچارش

گفتم نتوان پیری بربست به برنایی

تا چند ز دل بازی مِن بعد نگه دارش

گفتا بشنو پندی کز عمر بری بهره

پرهیز کن از عقلی کز عشق بودعارش

در عشق ریاضت کش وز راحت او برخور

تا در نرسد میوه شیرین نبود بارش

قاصر نظران باشند آشفتۀ صورت ها

خودبین نتواند شد مستغرقِ دیدارش

زلف و خط و خال و لب هست آیتی از قدرت

آن جا همه او بیند گر عشق دهد بارش

بی شمعِ شبِ تاری روشن نشود خانه

اعما چو نمی بیند چه روشن و چه تارش

بی چاره نزاری را در پختنِ این سودا

کرده ست بدین زاری اندیشۀ بسیارش