حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۸۰

چو صرف شد همه اوقاتِ عمر در طلبش

نه ممکن است که دل باز گردد از عقبش

چو خضر خاصیتِ آبِ زندگی یابم

اگر چنان که به عمدا لبم رسد به لبش

دلم نه بر پیِ آن می رود به تاریکی

که هست چشمه درونِ دو زلفِ بُل عجبش

مقررّست که از زلفِ او برون ناید

ز کنجِ سینه برون کرده ای بدین سببش

و گر چنان که به جایی دگر کند میلی

خیالِ دوست به تلقینِ من کند ادبش

وگر شود ز خواصِ سواد سودایی

طبیبِ عشق کند دفعِ احتراقِ تبش

برون از آن حَرَسِ خود کجا تواند شد

که بسته اند به زنجیرِ زلف روز و شبش

گواه باش نزاری که دل دلِ من نیست

درست نیست به من هیچ نسبت و حسبش

ز ناشکیبی و بی طاقتی که بود دلم

کسان به طعنه نهادند هر دری لقبش

گرو نهادم و با عشق بر بساط نشست

ببرده اند ز من هم در اوّلین نَدَبش