خون رز بر خاک میریزی مریز
میکنی در خون خود با ما ستیز
یار باشی به گرانجانی مکن
بیش ازین منشین سبکتر باش خیز
حاضرِ فرزندِ وقتِ خویش باش
گر نداری طاقت ای بابا گریز
بر بساط بزم مستان الست
چون نزاری پاک باز و خصل ریز
تو چه دانی چون کند از هم جدا
هالک و ناجی به روز رستخیز
تا ز خاک تیره چون خیزد ز حشر
استخوان پوده پوده ریز ریز
قارنِ میدانِ مردِ عشق باش
نه چو قارون بر سر هم نه جهیز