حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۲

آمد بهار و کرد جهان مشک‌بار باز

ای باد مشک‌بار که آمد بهار باز

از نو بهار من چه خبر می‌دهد صبا

گو شرح باز ده ز گلستان یار باز

از راه لطف بندگی‌ای گو ز من ببر

هر گه که می‌شود به سوی آن دیار باز

در گوش گویدش که به چشمان مست خویش

از ما نسیم زلف معنبر مدار باز

از عقل برکنارم و با عشق در میان

تا کی کشم به کام دلش در کنار باز

گفتم که باز بر سر کاری شود دلم

بیزارم از دلی که نیاید به کار باز

ای دل چه کار با سرم آورده‌ای دگر

تا خود کجا رسد سر و کارم به یار باز

دوران هجر کی به سرآید که طالعم

افکند در مجاهده انتظار باز

گل وعده داد باز که خواهم جمال داد

در انتظار وعدهٔ اویم ز یار باز

با گل مباز عشق نزاری چو عندلیب

گر عاشقی معاینه با نوک خار باز

خون ریختن قاعده کرده‌ست چشم او

کی خو کند طبیعت ترک از شکار باز