حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۸۴

ز بس که در نظرم آفتاب می‌آید

ز چشمِ مردمکِ دیده آب می‌آید

همی‌گذشت به تعجیل و خاطرم می‌گفت

فرو گریز که مستِ خراب می‌آید

کبوتری که نشیمنگهش هوایِ دل است

به صید کردنِ جان چون عقاب می‌آید

حیا نمی‌کند از مردم و نمی‌ترسد

ز چشمِ بد که چنان بی‌نقاب می‌آید

خدنگِ غمزۀ او بر دلم خطا نشود

وگر خطاست مراهم صواب می‌آید

دلم بر آتش و افسردگان نمی‌دانند

که بویِ سوختگی زان کباب می‌آید

فراق سخت کریه است و صبر مستعجل

متاع نازک و خر در خلاب می‌آید

نه سینه را به چنین روز عشق می‌سازد

نه دیده را به چنین دیده خواب می‌آید

سر و دماغِ گران جانیِ نزاری نیست

مرا که طوقِ گریبان طناب می‌آید