حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۱

که دیده ست چشمی که دریا بود

همه گرد دریا ثریا بود

که دیده ست بحری که پیرامنش

مزین به لولوی لالا بود

محیطی که قعرش نباشد پدید

در او مردم دیده پیدا بود

گرین است پیدا بیا گو ببین

که نبود محیطی چنین یا بود

منم آن که پیوسته از آب چشم

چنین فتح بابم مهیا بود

به چشمی چنین جز به دیدار دوست

میسر نباشد که بینا بود

دلی دارم از آب زر ناشکیب

ولیکن در آتش شکیبا بود

که دیده ست آخر نشانی چنین

که هم آب و آتش به یک جا بود

کسی را که بر شمع رخسار دوست

زده در سر آتش ز صهبا بود

اگر ملک رومش مسلم شود

چو پروانه فارغ ز پروا بود

چو پروانه بشکفت اگر پر بسوخت

برین شمع پروانه عنقا بود

که شمع فلک در شبستان عشق

سرآسیمه پروانه آسا بود

ز ما هیچ ناید بلی هیچ کم

مگر خاطر دوست با ما بود

مرا نیست با بود و نابود کار

نزاری طفیل تولا بود

بگویید تا سر اسرار من

رموز محقق معما بود