حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۱

عشق چون ره بزند عقل چه تدبیر کند

مهر چون کم نشود سوز چه تقصیر کند

گم شده یوسف و یعقوب به بیت الاحزان

هم دم و هم نفس از ناله شبگیر کند

جهد کردیم و هم آخر متغیر گشتیم

آری از حکم خدا جهد چه تدبیر کند

دی دل سوخته را دیدم و پرسیدم از او

محض تحقیق همین است که تقریر کند

گفتم ای سوخته دل چیست که با ما کردی

گفت من هیچ نکردم همه تقدیر کند

رفع دیوانگی ما نتوان کرد به عقل

یا به زنجیر که نه عقل نه زنجیر کند

توبه کردیم به صدق دل یک تا محکم

نه مزور که به دل توبه ز تزویر کند

هر که را رغبت سودا چو نزاری باشد

عشق بستاند و جان بدهد و توفیر کند