حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۱

کسانی که ما را ندانسته‌اند

زبان‌ها به ما درکشانسته‌اند

دورویی حوالت به ما می‌کنند

عداوت بدان جا رسانسته‌اند

ندانسته‌ای آنکه مردان حق

تصرف در اکوان توانسته‌اند

ز هر دو جهان سوزناکان عشق

دل و جان خود را رهانسته‌اند

چه گویی در ایشان که رخش جهاد

به کون و مکان در جهانسته‌اند

نیارست مجنون به خویش آمدن

مرا هم ز من واستانسته‌اند

عفاریت اگر آدمی صورتند

حقیقت به مردم نمانسته‌اند

بگو بال منکر برون آورند

خیالی که در سر نشانسته‌اند

نزاری به مقصد کسانی رسند

که مقصود خود را ندانسته‌اند

منه بر عنان گروهی عنان

که بیهوده مرکب دوانسته‌اند