حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۳

در مذهبِ ما کعبه و بت خانه نباشد

اندیشۀ خویش و غمِ بیگانه نباشد

هر کس روشی دارد و رایی و مرادی

ما را به جهان جز غمِ جانانه نباشد

آخر برِ ما آی که خلوت گهِ سیمرغ

آسوده تر از گوشۀ می خانه نباشد

می بر تنِ ناپاک حرام است بلی تو

با اهلِ صفا خور که حرامانه نباشد

با ما سخن از چنگ و دف و مطرب و می گوی

نه وعظ که ما را سرِ افسانه نباشد

ظاهر همه در مسجد و باطن به خرابات

مردان نپسندند که مردانه نباشد

گویند که دیوانه ببوده ست نزاری

این راز کسی داند و دیوانه نباشد

از غایتِ [حبّ است] وگرنه نظرِ شمع

بر کشتنِ بی حاصلِ پروانه نباشد