حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۳

آن ترک که با ما قدم از صدق و صفا زد

یاغی شد و بر یُرت گهِ عهد و وفا زد

اوّل به وفا گرم تر از برق درآمد

آخر به جفا صاعقه در خرمنِ ما زد

بُل غاغ شد از لشکرِ غم ملکِ وجودم

تا دستِ تطاول به گریبانِ جفا زد

هر آه که از سینۀ من دود برآورد

آتش ز نفس در جگرِ بادِ صبا زد

خاطر به که پیوست که ببرید ز ما مهر

در خیلِ که افتاد و سرا پرده کجا زد

گر جور کند بر من و گر تیغ زند یار

با کس نتوان گفت چرا کرد و چرا زد

بر هر چه کند دوست سخن نیست نزاری

چون می رسدش گر بزند یا بنوازد