حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۹

نه پسته چون دهنِ تنگِ یارِ من دارد

نه باغ چون رخِ گل رنگِ یارِ من دارد

به حسن و ناز و به غمز و کرشمه سرو به باغ

همی خرامد اگر [ سنگِ ] یارِ من دارد

خروش زهره ز بامِ سیم فلک به صبوح

گمان برم که شش آهنگِ یارِ من دارد

هزار صید بر آویخته ست فتنۀ عشق

به هر کمند که بر چنگِ یارِ من دارد

دگر تحمّلِ خون خوردنم نخواهد بود

که طاقتِ دلِ چون سنگِ یارِ من دارد

مرا حدیثِ نزاری خوش آمده ست از آنک

حلاوتِ دهنِ تنگِ یارِ من دارد