حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۸

چرا افسرده معذورش ندارد

که یاری از سرِ دردی بزارد

برون آمد ز خود عاشق و لیکن

ز کویِ دوست بیرون شو ندارد

نخواهم تا چه خواهد کرد دیگر

دلی دارد به دل داری سپارد

عجب از زاهدِ دل مرده دارم

که خود را هم ز مردم می شمارد

اگر خود سینۀ عاقل اثیرست

به سوزِ عاشقان نسبت ندارد

کسی را حّدِ انده خوردنِ اوست

که زهرش هم چو مَی خوش می گوارد

مگر مستی زند در زلفِ او دست

خرد پیشانیِ افعی نخارد

دلم بی دوست چون ماهی ست بی آب

معافش دار اگر طاقت نیارد

خیالش هر چه در عالم رقیب است

به عمدا بر سرِ وقتم گمارد

خوشا وقتِ نزاری کو چو فرهاد

به رغبت جانِ شیرین وا گذارد

مجالِ راز گفتن نیست شاید

که حالا بر زبان دندان فشارد

زبورِ عشق بر کر چند خواند

زلالی بر سرابی چند بارد

سخن در عقدِ گوهر نیست لیکن

کسی باید که در گوشش گذارد