حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۰

باده خوریم ز اول شب تا دم صباح

مستی کنیم چون شتران علم جناح

زاهد که دل به شاهد دنیا دهد کجا

در خانقه بماند و در خلوت و صلاح

با دوست بایدم که چو بی دوست هیچ نیست

آسایشی ز زندگی و راحتی ز راح

گویند می مخور که حرام است بل که خوک

بر مستحق به وقت ضرورت بود مباح

ما آب خوریم و تو خون می خوری به جهل

عین عقوبت است و گمان می بری فلاح

عهد وفا ز مردم ناکس طمع مدار

هرگز تو بوی مشک شنیدی ز مستراح

قلاّش خوان مرا نه نزاری و لایق است

این نام عاشقانه که خود کردم اصطلاح