حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۵

مرا چه غم که مرا سرزنش کنند و ملامت

که من معاینه دیدم جمال روز قیامت

اگر تو نیز طلب گار آن شوی که ببینی

ز بود خود به در آیی کفایت است و کرامت

نه در میان بلایی که بر کنار ، پس این جا

مکن به هرزه طمع در بلای عشق سلامت

امید منقطع از وصل دوست شرط نباشد

بر آستان رجا از لوازم است اقامت

نثار کردن جان خود ضرورت است و فریضه

اگر به موجب شکرانه ور بود به غرامت

نزاریا نکنی التفات اگر چه شده ستی

میان خلق فضیحت به صد هزار علامت

تو را چو غایت مطلوب حاصل است و معین

به صرف کردن عمرت در این بلا چه ندامت