حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۶

عقل نه این دید نه آن باز گفت

عشق به من نام و نشان باز گفت

آن چه بدیدم نتوان بازدید

وآن چه شنیدم نتوان باز گفت

عشق فراگوش دلم برد سر

گر سخنی داشت نهان باز گفت

چشم نظر کرد و پذیرفت دل

سامعه بشنید و زبان باز گفت

گر ننهی با دگران در میان

سر نهان خانه ی جان باز گفت

می شنوی راست نزاری نخست

راز ندانست از آن باز گفت