حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۴

ما دگر بوی کسی برنتوانیم گرفت

هر زمان شیوه ی دیگر نتوانیم گرفت

در وفای تو اگر سر برود از سر دست

شرط عهدی دگر از سرنتوانیم گرفت

گر ز هر گوشه هلیلی به درآید ماییم

که چو از هر کم مزهر نتوانیم گرفت

آفتابی تو و ما سایه از آن در عقبیم

که قدم از قدمت برنتوانیم گرفت

ما ضعیفیم و سبک دل تو گرانی مشمر

گر میانت چو کمر در نتوانیم گرفت

یار چون لشکری افتاد مسافر گشتیم

ترک دنباله ی لشکر نتوانیم گرفت

روی در روی خیال تو کنم اولاتر

که ازین روی نکوتر نتوانیم گرفت

رنگ رخ ساره چنین زرد از آن می داریم

که بر سیم تو بی زر نتوانیم گرفت

به گریبان هوای دل خود در زده چنگ

دامن دوست عجب گر نتوانیم گرفت

تکیه بر صبر نزاری نتوان کرد ای دل

نه که آرام بر آذر نتوانیم گرفت