بر دست چون بود می و صبح و کنار کشت
با دوستان همدم و یاران خوش جهشت
گر بشنوی وگرنه به احکام معنوی
اینک کنار کوثر و اینک در بهشت
با جاهلان معامله در بحث معرفت
باشد چنان که بر سر جیحون زنند خشت
خرم وجود ساقی شب خیز خوش نشین
کز باقی شبانه به ما باقیی بهشت
ماییم و احتمال ملامت گر و وبال
نیکو خصال را چه تعلق به بد سرشت
گر حق نکو کند به جهودان خیبری
در اختصاص کعبه ی مطلق شود کنشت
بر عفو غافرست معوّل نه بر عمل
نزدیک ما چه خیر و چه شرّ و چه خوب و زشت
این نام بس مرا که خریدار یوسفم
من پای مرد دارم و آن زال دست رشت
آزاد کرده ایست نزاری ز ابتدا
وین شرط نامه کاتبِ وحی از ازل نوشت
جز پهلوی نشاید و تسلیم عشق را
در خورد پهلوی نبود مردم وبشت