حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۲

عذابی چو مهجوری از دوست نیست

خیال ار تصور کنی اوست، نیست

و گر تو بر آنی که از روزگار

سر و کار من بی تو نیکوست ، نیست

چنان زار شد از نزاری تنم

که بر استخوانم به جز پوست نیست

مکن این تصور که مسکین دلم

بر آن طاق جفت دو ابروست، نیست

مرا گر برانی به جانت قسم

که هیچم به جایی ره و روست ، نیست

وگر بر خیالت گذر میکند

که خصمی بتر زان دوجا دوست نیست

وگر نیز گویی که درد مرا

به جز از وصل تو داروست، نیست

نزاری مپندار و صورت مبند

که روزی به نیروی بازوت نیست