دانی مرا به توبه چرا التفات نیست؟
زیرا که روی توبهٔ ما در ثبات نیست
در آتش فراغ اگر می نمیخورم
تسکین التهاب به آب فرات نیست
گو «گرد رازِ آتشِ باکو شنیدهای»
کز سوختن به غربت قلزم نجات نیست
دودی سیه به جای نفس میرود ز حلق
عهد فراق و مدت هجران حیات نیست
با شاهدان مجالِست و توبه برقرار
این خود حکایتی است که در ممکنات نیست
در صحبت رنود خرابات و متّقی
چیزی طمع مدار که در کائنات نیست
با شاهدان کوی خراباتِ های و هوی
زین بتپرست حاجت عزّی و لات نیست
مایل به روح و راح چو حاجی به کعبهایم
این جا مجال شرح و محل صفات نیست
آن جا که پرتو حسنات مهیمن است
ماهیّتی ز مظلمهٔ سیئات نیست
ماییم و پای خنبِ نزاری و دست دوست
از ما ببر اگر سر پیوند مات نیست
تن در زفان خلق ده و ترک توبه کن
ممکن نمیشود سر این قصههات نیست