که باشد آنکه ترا بیند و ندارد دوست
بدت مباد کَت از پای تا به فرق نکوست
کس آدمی به چنین لطفِ طبع نشنیدهست
ندانم این که تو داری چه سیرت است و چه خوست
به گوشهای بنشین تا بلا نینگیزی
از آن دو چشم که چندین هزار دیده دروست
دلم نیامد و عیبش نمیتوانم کرد
که جانبِ تو گرفتهست و حق به جانب توست
مرا به دستِ تو می سلسبیلِ فردوس است
که با وجودِ تو فردوسِ اهلِ دل آنروست
روا بود که دگر ذکرِ هیچ کس نکنم
که هر که از تو نگوید حدیث، بیهده گوست
مقامِ درد نمیدانی ای طبیبِ دوا
که مرهمی بنهادی و زخم زیر رکوست
رقیب گو دلِ چون آهنِ مرا چندین
مزن به سنگِ ملامت که دل نه هم چو سبوست
نزاریا نتوانی که احتمال کنی
جفای سیم بران بر دلت مرو برِ دوست
تو مردِ عرصهء میدان نیی چه میگویی
بکن تفرّجِ چوگان گرت تحمّل گوست