حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۶

بر یادِ صبوحیانِ سر مست

خواهم سر و پایِ توبه بشکست

ما آدمی ایم و رختِ توبه

باری ست که بر خران توان بست

سرمایۀ پاک باز خمرست

نتوان به قمار شد تهی دست

تو از سرِ نام و ننگ برخیز

طوفانِ بلا و فتنه بنشست

ای خواجه دماغت آسمانی ست

بر مرکزِ دل محیط پیوست

گر بر شکنی زهر دو بینی

چون نقطۀ مرکز آسمان پست

این است مطوبّات اطباق

کس هم چون من این بیان نکرده ست

جور از متعصّبان بی داد

سهل است اگر قیامتی هست

مالک ز پس و صراط در پیش

عذرا ز میانه چون توان جست

کردی چو کمان نزاریا تیر

هفتاد فزوده گیر بر شست

از حال نصیبِ خویش بردار

وز پیش کفافِ نسیه بفرست

هش یار مرو به خاک زنهار

تا برخیزی ز خاک سر مست