حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۴

هم چو من هرگز خراباتِ الست

مستِ لایعقل به دنیا آمده ست

تا سرِ عقل از گریبان برکند

دامنِ آشفتگان ندهد ز دست

خواهم از دنیا برون شد هم چنان

مست تا بازم بر انگیزند مست

انتظارِ صورِ محشر داشتن

عمر ضایع کردن است ای بت پرست

نسیه کارِ مردِ صاحب وقت نیست

هر که از خود برشکست از بت پرست

طالعم بر بی دلی و بی خودی ست

چون کنم نتوانم از طالع بجست

چون ایازی می دهندش در عوض

هر که چون محمود بت در هم شکست

بت که می گویند جز وهمِ تو نیست

بت توئی چیزی دگر مشنو که هست

تا به موعودِ حواری و ظهور

در نیارم بر می و معشوق بست

پس نزاری و حریف و پایِ خم

هم چنین بی کار نتواند نشست