حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۲

چون بخواند حاسدم آتش پرست

چون مرا بیند چنین آتش بدست

ماهم اندر آتشیم از آب رز

گر خلیل اللّه در آتش نشست

گر بود بی آبرویان را مجال

از تعصّب در زنند آتش به مست

زاهد روبَه طبیعت را چه قدر

شیر با آن صولت از آتش بجست

چون نباشد دوزخی مست سخی

پس از آن آتش به این آتش بر است

ساقیا هین کز دم دی در دلم

گر نمی خون بود بی آتش ببست

نی چه میگویم که دور از روی او

زار میسوزم ز بس آتش که هست

دوش گفتی می لبم مجروح کرد

جان من یاقوت کی زأتش بخست

از نزاری رخ مپوش امشب که هست

بت پرست ، اخترپرست ، آتش پرست