حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۰

وقت گل جام مروق نتوان داد از دست

جان من جان من الحق نتوان داد از دست

یار هم صحبت دیرینه به تزویر محال

که به هم بر نهد احمق نتوان داد از دست

سر گلگون می از دست مده حاضر باش

کان عنانی ست که مطلق نتوان داد از دست

تا رسیدن به تماشای گلستان بهشت

چمن باغ خورنق نتوان داد از دست

تا به چنگ آمدن زلف حواری حالی

دامن یار مرفق نتوان داد از دست

گل و مل حاضر و منظور نزاری ناظر

بر مجاز این همه رونق نتوان داد از دست