حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۹

پیر ما نعره زنان کوزه ی دردی در دست

روز آدینه به بازار درآمد سرمست

با مریدان به سر کوی خرابات کشید

با حریفان خرابات به مجلس بنشست

۳

قدحی پر بستد تا سرو بر دست گرفت

گفت چه فاسق و چه زاهد و چه نیست و چه هست

صبغه الله به کار آید نی ارزق زرق

رنج بی هوده بود رنگ بر او نتوان بست

بانگ برداشت که تا چند ز کوته نظری

هان وهان عهد و وفا تازه کنید از سر دست

۶

بت بود بت زر و سیم و رز و باغ و زن و زه

بت پرستی نکند هر که بود دوست پرست

دست بگشاد و حریفان همه را جامه بکند

باده در داد و مریدان همه را توبه شکست

هر که پیش آمد و تسلیم شد و بیعت کرد

از بروت خود و از ریش همه خلق برست

۹

کرد از قاعده و عادت و رسم استغفار

برد یاران همه را بر سر پیمان الست

دعوت پیر چو بشنید نزاری و بدید

خود همین سنت و دین داشت نزاری پیوست