بتی لاغر میان فربه سرین است
که از سودای او خلقی حزین است
چه گویم از میان او؟ که وصفش
برو ز اندیشهی باریکبین است
قبای حسن شد بر قد او ختم
سخن در قامت او راستین است
دو چشم مست شورانگیز او را
ندانم با خردمندان چه کین است
دو دل دزدند هر دو مست و خونریز
نه دعوی میکنم عینالیقین است
ز عکس زیور آن خرمن گل
مگر گویی ثریا خوشهچین است
دلم بنشست خوش بر طاق ابروش
چرا با جفت مردم همنشین است
بسی شیرینتر است از جان شیرین
نمیگویم شکر یا انگبین است
اگر خاک است از خاک بهشت است
وگر ماء ست از ماء معین است
حجاب زلف بر خورشید رویش
مثال کفر و دین بل کفر و دین است
رموز عاشقان هر کس ندانند
نزاری را حقیقت این چنین است