حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۹

این تویی کت هوس باغ و سر بستان است

بی وجود تو جهان بر دل من زندان است

هیچ بر جان منت رحم نباید زنهار

دل سنگین تو گویی مگر از سندان است

قادری گر بزنی، حاکمی ار بنوازی

چه کنم بر سر مملوک خودت فرمان است

تو که بر مسند آسایش و نازی نخوری

غم درویش که در بادیه سرگردان است

عاقلان گر به همین داغ گرفتار آیند

آتش عشق بدانند که چون سوزان است

غیرتم می کند از مردم نادان که مرا

متهم کرد به نادانی و خود نادان است

صورتی داشته باشد به همه حال کسی

که دل از دست نداده ست ولی بی جان است

به مداوای طبیب از دل ما درد حبیب

نتوان برد که دردی ست که بی درمان است

هر شبی را که به پایان برسد روزی هست

جز شب عاشق مهجور که بی پایان است

خبر روز قیامت که شنیدی رمزی ست

پیش مشتاق که مشتق ز شب هجران است

یار می آید و تو در قدمش می افتی

وز تو برخواسته فریاد قیامت آن است

بر سر آتش تیز است نزاری و به شرح

نیست محتاج که دود سخنش برهان است