حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۸

یارب آن را که ز ما نیست خبر هیچ غم است

که بر آتش دلم از عارضه ی آن صنم است

صحتش باد خدایا که دریغ است به رنج

نازنینی که چو او در همه آفاق کم است

محرمی نیست که از من ببرد مکتوبی

پیش آن روضه که آن حور بهشتی حرم است

قصه ی درد جدایی به که گویم کو یار

هر که را دست گرفتم به وفا بی قدم است

هر که در حال چنین واقعه مسکینی را

دست گیرد که منم غایت لطف و کرم است

هم مگر سوخته داند که ز افسرده دلان

بر جگر سوختگان تا به چه غایت ستم است

عالمی از سخن عشق در آسایش و ذوق

فارغ از عاشق بیچاره که در چه الم است

عشق فرهاد ستم دیده درعالم انداخت

شور شیرینی شیرین که به عالم علم است

گر بهشت است در ایام جدایی خوش نیست

هر کجا دوست بود بادیه باغ ارم است

ای نزاری طمع از وصل مبر واثق باش

روز هجران و شب وصل در این ره به هم است