حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۱

شاد باش ای دل دیوانه که دلبر با ماست

چه خطر گر همه عالم به خصومت برخاست

یک نفس نقد چو دریافته ای فوت مکن

غم فردا چه خوری بیهده فردا،فرداست

گر ملامت زده ی خلق شدی باکی نیست

هر کجا عشق گذر کرد ملامت ز قفاست

به عزا خانه ی کاشانه تفاوت نکند

عشق را میل به جایی ست که معشوق آنجاست

باغ فردوس به آرایش حوری خوب است

پس به هرگوشه که او هست بهشت دل ماست

ار به دوزخ بنشانندم با دوست خوش است

ور بهشت است که بی دوست بود عین خطاست

نه از آن طایفه ام من که فریبم به بهشت

یا از آن قول که در زحمت آسیب عناست

رنج و آسایش این هر دو به یک جو نخرم

که نه این یک بر من زشت و نه آن یک زیباست

راستی دوزخ مطلق به حقیقت آن است

که جگرسوخته ای از بر دلدار جداست

ممکن است از من دلسوخته باور نکنی

ز نزاری چه که در محضر این صدق گواست