حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۹

کسی از تو مرا می دهد به وصل بشارت

به مژده می دهمش گر کند به دیده اشارت

گرم عقوبت صد خون ناحق است به گردن

عذاب روز فراقت کفایت است کفارت

به یورت گاه تو تا کوچ کرده اند از این جا

هزار بار به روزی برفته ام به زیارت

نظر به جانب ما کن بیا که همت درویش

اثر کند به ضعیفان مبین به چشم حقارت

وجود هر که زبان در تو می کشند نپذیرند

اگر وضو کند از کوثرِ بهشت و طهارت

تو را به هرچه کنی سر نهاده ایم و مرادت

مسلّم است که صاحب ولایتی و امارت

بگوی گر همه تلخ است کز تو فحش نباشد

بدان دهان شکر خنده ی لطیف عبارت

به روزگار خراسان ِ خاطرم نپذیرد

خرابی‌یی که عراق فراق کرد عمارت

حساب هجر نکردم طمع به وصل نهادم

زیان بحر ندیدم ز حرص سود تجارت

به کدیه گر شکری می‌شود فتوحم از آن لب

چه جای سلطنت مصر پیش اهل بصارت

به این تحمل و طاقت نزاریا که تو داری

سفر مکن دگر ار زنده وارسی به دیارت