حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۳

چه باشد ار دهدم روزگار چندان بخت

که روی دوست ببینم، دریغ کو آن بخت

گذشت عمر و برون نامد از وبال اختر

فرو شدیم به درد و نکرد درمان بخت

به سوز ناله و فریاد من نشد بیدار

دمی ز خواب تغافل زهی تن آسان بخت

نه بخت آن‌که کند توبه از فضولی دل

نه روی آن‌که شود بعد از این به سامان بخت

چگونه جمع بود خاطرم که می‌بینم

چو زلف دوست سر آسیمه و پریشان بخت

چنان نزار شدم در فراق دوست که عقل

دو چشم خیره بماند از من گریزان بخت

ستیزه می‌کند و می‌رود به طنّازی

ز دور بر من عاجز به خیره خندان بخت

ز بخت چند کنم استعانت اندر عشق

هنوز باش کزین ورطه چون برد جان بخت

نزاریا چو چنین شد صلاح دانی چیست؟

که امتحان نکنی عهد سست‌ پیمان بخت

ز خویشتن به در آی و به خویشتن بگذار

زمانه را و ازین بیشتر مرنجان بخت