ز من سرگشته در کویِ خرابات
چه می خواهند اصحابِ کرامات
ز فطرت نیست بیرون آفرینش
یکی گنگ و یکی صاحب مقالات
ندایِ لَن ترانی چون شنیدی
مکن اصرار بر طورِ مناجات
مقامِ عاشقان جایی ست بی جای
ز خود بیرون شو و رفتی به میقات
اگر عاشق نیی زفتی فسرده
وگر هستی چه می خواهی ز طامات
به دوران در میفکن خویشتن را
وگر افتاده ای هیهات هیهات
ندانم تا کی ای آسیمه سر باز
برون آیی ز دورانِ سماوات
مجاریِ دماغ ار عقل داری
بپرداز از محالات و خیالات
وگر در بندِ خویشی چاره یی کن
برون آی از خیالات و محالات
وگر بیرون شدی یک باره از خویش
شدی فی الجمله مستغرق در آن ذات
به اِلّا گر رسیدی رستی از لا
ازین جا بازدانی نفی و اثبات
نزاری زنده دل را دوست دارد
نه میّت را چون رهبان عزّی ولات
دو چشم از هرچه غیرِ اوست بربند
اگر با دوست می خواهی ملاقات