حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۷۱

خوش بود بر طلوع صبح شراب

زود بشتاب ساقیا بشتاب

پیشتر زان که آفتاب کند

کلّه ی ما چو کوره ی پرتاب

آفتاب قدح کند روشن

کنج تاریک ما به برق شراب

دوست مطواع دوست در همه حال

یار هم رنگ یار در همه باب

پس بدین اعتبار باید بود

در جهانِ خراب مست و خراب

زاهد خشک مغزِ تر دامن

که نداند ره خطا زصواب

می خورد بنگ و می نمی نوشد

از سرِ آب می رود به سراب

ای به رای خود اقتدا کرده

کی کند هم حجاب رفع حجاب

خویشتن را بدان که هیچ نه ای

نص من عرف نفسه دریاب

تو نه ای هیچ و چون نباشی تو

هم بماند پس از سوال و جواب

وقت با بی خودان مست خوش است

ای که طوبی لهم و حسن مآب

چاره ای کن نزاریا بی خویش

به در آ زین محیط بی پایاب