حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۲

ما همانیم که بودیم و ز یادت به وفا

به جدایی متبدل نشوند اهل صفا

گر حجاب است میان من و معشوق رقیب

نتواند که کند از حرمش دفع صبا

حاجب خویشتن است او نه حجاب من و دوست

من خود از روی حقیقت نه ام از دوست جدا

می روم بی خود و گر جان جهان از پس نیست

به دل و دیده چرا پس نگرانم ز قفا

شرک باشد من و او هر دو به هم ماننده

من چنانم که از او باز ندانم خود را

نیست در مذهب عشاق نه هجران نه وصال

رنج راحت بود و غم فرح و درد دوا

معرفت اصل محبت بود و مرد محب

هیچ دیگر به جز از دوست ندارد اصلا

پر شد از رخت محبت همه اجزای وجود

حاش لله متعصب ز کجا ما ز کجا

هر چه جز اوست خیال است نماینده و نیست

هیچ پاینده جز او هر چه دگر هست فنا

در دریوزة درویش محقق در اوست

جز از این در نکند کدیه نزاری گدا