حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۲

طاقت بار ملامت نبود گردون را

وین شرف شیفتگان راست نه هر مادون را

من دل سوخته با این همه خامان چه کنم

نافه را بوی بود نی جگر پر خون را

ماه تا روی مبارک به کسی بنماید

بخت مسعود بباید نظر میمون را

هر که دیده ست ملامت نکند بر چو منی

بنده بودن حرکت های چنان موزون را

دانه ی اشک مرا بر سر کویش چه محل

پیش او قدر نباشد گهر مکنون را

ای که بیگانه ای از عشق مکن گستاخی

آشنا ناشده چون عبره کنی جیحون را

دل مجنون مرا هیچ مداوا نکند

گر خدا بار دگر جان دهد افلاطون را

من ندانم که رقیب از چه معذّب دارد

عاشق خسته دل از شهر شده بیرون را

زاهدی عیب نزاری به تعصب می کرد

که بباید چو سگان سوختن آن ملعون را

عاشقی گفت چه می خواهی از آن بیچاره

او خود آهنگ سفر کرده بود اکنون را

عاقلان این سخن آخر نشنودند هنوز

که خردمند نصیحت نکند مجنون را