عشق پیدا میکند تنها مرا
یار بر در میزند عذرا مرا
عقل کو تا از جنونم واخرد؟
وارهاند زین همه سودا مرا
۳
عشق! اگر سودا نکردی بر سرم
عقل! کی بگذاشتی تنها مرا؟
مصلحتاندیشِ من در دست عشق
کاشکی بگذاشتی حالا مرا
عاقبت روزی ببیند در مراد
چشم شببیدار خونپالا مرا
۶
گوییا هر دم به دم در میکشند
تیرهشبهای نهنگآسا مرا
صبر اگر بگریزد از من عیب نیست
عشق میآرد به سر غوغا مرا
عقل مسکین از جهان شد برکنار
کاش بودی طاقت او را مرا
۹
تا کی از جور ملامت گر که کرد
در میان انجمن رسوا مرا؟
قسمت من بین و روزیِ رقیب
روز عید او را، شب یلدا مرا
با حبیبم گفته بودهست آن لئیم
بیش از این طاقت نماند این جا مرا
۱۲
از درون شهر و درگاهِ حرم
یا نزاری را برون بر یا مرا
دشمنم را خود غرض این است و بس
تا ز وامق افکند عذرا مرا