امیر معزی » غزلیات » شمارهٔ ۵۲

بامدادان راست‌ گو تا رخ‌ کرا آراستی

وز خمار و خواب دوشینه کجا برخاستی

گر نه آشوب مرا برخاستی از خواب خوش

زلف جان آشوب پس بر گل چرا پیراستی

من ز یزدان دوش دیدارت به‌ حاجت خواستم

تو چرا امروز آشوب دل من خواستی

بی‌مشاطه آینه بنهادی اندر بیش روی

خویشتن را چون عروس جلوگی آراستی

پیشه کردی بامدادان ساحری و دلبری

دلبری در جیب داری ساحری در آستی

ای مه ناکاسته تا نور بفزایی همی

ماه و مهر تو نگیرد در دل من‌ کاستی

من همه مهر تو جستم تو جفای من مجوی

با تو کردم راستی با من مکن ناراستی