امیر معزی » غزلیات » شمارهٔ ۵۱

آن روی به نیکویی خورشید جهانستی

وان یار به‌ زیبایی چون حور جنانستی

خونخواره دو چشم او چون در نگرد شاید

گویی‌ که دو جادو را آهنگ به‌ جانستی

گر راز دو زلفینش ایام بدانستی

شوریده شدی عالم خورشید نهان استی

کافر بشدی مؤمن, مؤمن بشدی مرتد

گر راه وصال او بر خلق بیانستی

ور قیصر رومی را زنار رفیقستی

راهش نشدی پنهان عیبش نه عیانستی

ور نعرهٔ مستان را در هجر خطر بودی

دایم رقم دولت سروی و بنانستی

گر زخم فراق او بر کوه گذر کردی

کُه را به جهان اندر چون موی میانستی