امیر معزی » غزلیات » شمارهٔ ۲۴

آن شب که مرا بودی وصل تو به‌ کف بر

با دوست نشستم به سرکوی لَطَف بر

ابروش کمان بود و هدف ساختم از دل

تا غمزهٔ او تیر همی زد به هدف بر

پر دُر صدفی داشت عقیقین و همان شب

غواص صدف یافته بودم به صدف بر

گفتی خط مشکینش بر عارض سیمین

طغرای جمال است به منشور شرف بر

در خلد به نظارهٔ طغرای جمالش

گرد آمده حوران بهشتی به غُرَف بر

گفتی‌که مگر هست زپیراهن‌کُحلی

پیدا شده دستی‌که زند نقره به دف بر