امیر معزی » غزلیات » شمارهٔ ۶

حلقه‌های زلف جانان تا سراندر سرزده است

دل ز من بگریخته است و زیر زلف او شده است

گر شب تاریک خواب آرد همی در چشم من

زلف شبرنگش چرا خواب از دو چشمم بستداست

گر ز اصل جادویی و شعبده خواهی نشان

چشم او بنگر که اصل جادویی و شعبده است

تاکه او را دو رده است از در مکنون و عقیق

از سرشک و لعل او بر چهرهٔ من صد رده است

گر بود آتشکده آرامگاه موبدان

عشق او چون موبدست و جان من آتشکده است

پارسا چون باشم از عشق وی و توبه ‌کنم

کان بت عیار تیر غمزه بر جانم زده است

با چنان غمزه‌ که او دارد مرا و جز مرا

پارسایی باطل است و توبه ‌کردن بیهده است

دارد آن خورشید لشکر صورت فردوسیان

گویی از فردوس پیش تخت سلطان آمده است

خسرو گیتی ملکشاه آن‌ که اندر شرق و غرب

نه بود هرگز چنو سلطان و نه هرگز بُده است