امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۵۳

ایا شاهی‌که عالم را همی زیر عَلَم داری

به دولت فرق جباران همی زیر قدم داری

عرب را با عجم فخرست تا محشر به اقبالت

که هم ملک عرب داری و هم ملک عجم داری

اگر رشک آید از تو شهریاران را عجب نبود

که شاهی و جوانی و جوان‌بختی به هم داری

به‌ شمشیر و قلم نازند رزم‌ و بزم از این‌ معنی

که تو درکف به رزم ‌و بزم‌ شمشیر و قلم داری

علمهای تو گویی دفتر اشکال عالم شد

که عالم سر به سر پیموده در زیر علم داری

کجا ملک است تا ملک است در توران و در ایران

به نام خویش تا محشر بدین داغ و رقم داری

چه باید بیش از این برهان‌ که نام خویش جاویدان

جمال خطبه و منشور و دینار و درم داری

مجسم تیغ‌ گوهر دار از فتح و ظفر داری

مصور دست‌ گوهر بار از جود و کرم داری

ز نعمت نیکخواهان را حریفان طرب داری

زمحنت بدسگالان را ندیمان نَدَم داری

ز مهر تو ضیا خیزد ز کین تو ظُلَم زاید

ولی را در ضیا داری عدو را در ظلم داری

بداندیشان ملت را حریف اندر بلا داری

نکوخواهان دولت را غریق اندر نعم داری

به بهروزی روی هر جا و بازآیی به پیروزی

که بهروزی سپه داری و پیروزی حشم داری

خدنگ مرغ پرنده است و اسبت باد پوینده

مطیعت‌ گشت مرغ و بادگویی مهر جم داری

حدیث و قصهٔ اسفندیار و روستم تا کی

تو در لشکر هزار اسفندیار و روستم داری

تو را نتوان برابرکرد با ایشان معاذالله

که چون ایشان به درگه بر غلامان و خدم داری

تو آن شاهی‌که روز رزم‌ گردون داری اندر یم

که تیغی همچو گردون و یمینی همچو یم داری

تو آن شاهی که طاعتگاه قِسّیسان و رُهبانان

به شمشیر صنم‌ وارت‌ چه خالی از صنم داری

صد و هشتاد فتح از خویش داری بیش درگیتی

وگرچه سال خویش از نیمهٔ هشتاد کم داری

زجود خویش بر عالم همی قسمت‌ کنی روزی

به قسمت کردن روزی تو پنداری قسم داری

هم اندر کار دینی و هم اندر کار دنیایی

از آن قاطع بود حکمت‌ که دانش را حکم داری

عزیز و محتشم آنکس بود در دین و در دنیا

که او را تو به اقبالش عزیز و محتشم داری

اگر باغِ ارم جایی است کز وی دل شود خرّم

تو ‌گیتی را به فرّ خویش چون باغ ‌ارم داری

وگر بیت حرم حِصنی است‌ کآنجا ایمنی باشد

تو عالم را به عِلْم خویش چون بیت حرم داری

به انصاف و به‌ عدل اندر چنانی تو که‌ گر خواهی

میان بیشه ضیغم را نگهبان غَنَم داری

به تو معدوم شدکفر و به تو موجود شد ایمان

سزد گر تا جهان باشد وجود بی‌عدم داری

به‌کام دل نشاط افزای و شادی‌ کن‌ که دلها را

به شادی و نشاط خویش بی‌تیمار و غم داری

همیشه سایهٔ عدل تو بادا بر سر عالم

که عالم را به عدل خویش خالی از ستم داری