امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۶۵

بت من است نگاری‌ که قامت و دل آن

ز راستی و ز ناراستی است تیر و کمان

اگر میان‌ کمان آشکاره باشد تیر

نهاده است کمان در میان تیر نهان

اگر نه چشم من و چشم یار کردستند

ز بهر دوستی و مهر بیعت و پیمان

چرا فرستد آن آب خویشتن سوی این

چرا فرستد این خواب خویشتن سوی آن

اگر نه زلفش چوگان شد و زَنَخدان‌ گوی

دلم چو گوی چرا کرد و پشت چون چوگان

به شام رفت و ز تیغش به روم بود خروش

به روم رفت و ز سهمش به مصر بود فغان

چو روم و شام ‌کند هند را به ‌سال دگر

اگر شود سوی هندوستان و ترکستان

ایا شهی‌که ز عدل تو بس عجب نبود

اگر به آبخور آیند غرم و شیر ژیان

شه زمانه و سلطان روزگار تویی

که خوار شد به تو کفر و عزیز شد ایمان

به هیچ معنی واجب نگردد استغفار

بر آن‌ کسی‌که تو را شاه خواند و سلطان

تو آن شهی‌ که تو را هر زمان به داد و دِهش

همی درود فرستد روان نوشروان

تو آن شهی‌ که فلک تا تو را همی ‌بیند

نکرد و هم نکند بی‌مراد تو دوران

تو آن شهی‌ که بر افلاک برد و کوکب را

نبود و هم نبود بی‌سعادت تو قِران

برای فتح تو برهان چو خواهد از من‌ کس

بس است رایت و رای تو فتح را برهان

ز باد قهر تو ریحان شود فسرده و خشک

به یاد عدل تو بر شوره بشکفد ریحان

شود ز قهر تو آسانِ دشمنان مشکل

شود ز مهر تو دشوار دوستان آسان

دبیر چرخ اگر دشمنی بود به مَثَل

که بر عداوت تو تیر برنهد به‌ کمان

عجب نباشد اگر باز پس رود تیرش

کند زمانه ز سوفار تیر او پیکان

خدایگانا در شکر و در پرستش تو

قضاگشاده زبان است و بخت بسته میان

تراست هرچه در اسلام هست با قیمت

تو راست هرچه در آفاق هست آبادان

به تیغ تیز تویی خصم‌بند و شهرگشای

به‌دست رادتویی مال‌بخش و ملک‌ستان

زخون دشمن کردی عقیق رنگ حُسام

عقیق رنگ کن اکنون قدح ز خون‌ رزان