امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۵۱

هر جهانداری بود پاینده از بخت جوان

در جهانداری جوانبخت است سلطان جهان

سایهٔ یزدان ملکشاه آن جوانبختی‌ که هست

بر همه شاهان گیتی کامکار و کامران

آنکه ایزد قدر او را همچو او دارد بزرگ

وانکه دولت بخت او را همچو او دارد جوان

رونق و قیمت به او باشد جهان را تابود

چشم را قیمت به نور و جسم را قیمت به‌ جان

ملک و دین ازگردش ایام باشد بی‌گزند

تا بود شمشیر تیزش ملک و دین را پاسبان

گنج را دارد به خاک اندر نهان هر خسروی

او همی دارد مخالف را به خاک اندر نهان

هرکه یک ره پیش او در بندگی بنددکمر

تا قیامت پیش او دولت همی بندد میان

ای شهنشاهی که اندر شاهی و مردی توراست

رای پاک و تیغ تیز و بازوی کشور ستان

پیش از آن‌کایزد بساط پادشاهی گسترید

نور او تابنده بود از گوهر سلجوقیان

تا پدید آمد ز ایام تو تاریخ فتوح

درکتب مَدروس شد تاریخ‌های باستان

ازکواکب هست تفضیل آسمان را بر زمین

وز وجود توست تفضیل زمین بر آسمان

سود دارد هر که سر بر خَطِّ فرمانت نهاد

وانکه سر ننهد برین خط جان‌کند بر تن زیان

هست در زندان محنت بدسگالان تو را

دیده‌ها بی‌روشنایی کالبدها بی‌روان

مشرق و مغرب تو داری وز سر شمشیر تو

هست در مشرق خروش و هست در مغرب فغان

منت ایزد راکه در یک سال حاصل شد تورا

آن شگفتی‌ها که عاجز ماند ازو وهم و گمان

بر مراد توست کار از کارزار آسوده باش

جامهٔ نصرت تو پوش و نامهٔ دولت تو خوان

عادت شاهان تو داری هم برین عادت بزی

سیرت شاهان تو داری هم بر این سیرت بمان