امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۴۹

از هیبت و نهیب تو ای خسرو جهان

گشتند دشمنان بی‌جان‌ تو و بی‌روان

رُمحِ همه قلم شد و فَرقِ همه قَدَم

روی همه قفا شد و سود همه زیان

بر پایشان چو کُندهٔ پولاد شد رکاب

بر دستشان چو حلقهٔ زنجیر شد عنان

شمشیر در نهاده چو خصمان بهٔکدگر

آن بدسگال این شده این بدسگال آن

زین سان وزین نهاد گریزند سربه‌سر

آسیمه در ولایت و آشفته در جهان

گه‌ گوید این‌ که شعلهٔ تیغ آمد الحذر

گه ‌گوید آن‌که نامهٔ عفو آمد اَ‌لْاَمان

دل باید و خزانه و تیغ و سپاه و تخت

تا بر مراد خویش بود مرد کامران

یعقوب را چو زین همه عُدَّت یکی نبود

بیهوده قصد ملک چرا کرد رایگان

از پیش لاف زدکه منم مردکارزار

چون وقت حمله بود شد از بیم تو نهان

بس کس‌که‌گاه حمله چو میشی بودضعیف

هرچند گاه لاف چو شیری بود ژیان

بگریخت زین ولایت و شد باز جای خویش

چون یافت از علامت و مَنجوق تو نشان

آری چو بانگ جُلجُل باز آید از هوا

دُرّاج زود بازگریزد در آشیان

کاسان و اوزگندو سمرقند پیش ازین

بودست گنج‌خانهٔ چندین تکین و خان

بی‌آنکه در نبرد فروزنده شد حُسام

بی‌آنکه در مصاف درخشنده شد سنان

بی‌آنکه شد کشیده یکی خنجر از نیام

بی‌آنکه شدگشاده یکی ناوک از کمان

بگشادی این سه قلعه‌ که هر قلعه را سزد

کس مهرکوتوال بود ماه پاسبان

از اوزگند تا به فَرَب بستدی ز خصم

بستی میان و فتنه برون‌کردی از میان

هرگز که یافته است چنین طالعی قوی

هرگز که داشته است چنین دولتی جوان

از مُعتَصَم‌ گذشته کرا بود جز تو را

این ملک و این خزانه و این لشکرگران

از ترک و دیلم و عرب و روم عالمی

جز تو به اوزگَند که آورد زاصفهان

جز تو حصار و خانهٔ خاقانیان که کرد

جای امیر و حاجب و سالار و پهلوان

اخبار و قصهٔ تو ز بس گونه‌گون شگفت

منسوخ کرد قصه و اخبار باستان

آنچ از تو دیده‌ایم و بخواهیم نیز دید

نشنیده‌ایم در کتب از هیچ داستان

از دولت تو هر چه‌ گمان بود شد یقین

وز دشمن تو هر چه یقین بود شدگمان

آن‌ کیست ‌کاو به ملک‌ کند با تو همسری

از روم تا به هند و ز چین تا به قیروان

تو ایدری و از فَزَعِ جنگیان توست

درکاشغر مصیبت و اندر خُتن فغان

سیماب شد تن چِگِلی ازنهیب سر

طَبطاب شد دل خُتَنی از نهیبِ جان

نیل است و زعفران‌ حسد تو که حاسدت

در دیده نیل دارد و بر چهره ارغوان

خون در رگ از نهیب تو چون ژاله بفسرد

و اخگر شود ز بیم تو مغز اندر استخوان

از رشک روی توست زبان حاسدِ بَصَر

وز رشک نام توست بصر دشمن زبان

همواره آسمان و زمین تابع تواند

تا یار تو خدای زمین است و آسمان

ای شاه کار خویش به ایزد سپار و بس

کایزد چنانکه باید سازد همی چنان

تو شاکری زخالق و خلق از تو شاکرند

تو شادمان و دولت و ملک از تو شادمان

زودا که باز گردی زایدر سوی عراق

با بندگان بُراق سعادت به زیر ران

دشمن به دام و کار به ‌کام و فلک غلام

دولت نگاهدار و سعادت نگاهبان

در کاشغر ز حضرت تو شحنه و عمید

واندر ختن ز دست تو والی و مرزبان

از فرّ تو رسیده سعادت بهر وطن

وز فتح تو رسیده سلامت بهر مکان

افتاده دشمنان تو درکندهٔ سقر

وآسوده دوستان تو در روضهٔ جنان